شخصیت ابوذر غفاری در خطبه 130 نهج البلاغه:
شرحی از علامه محمد تقی جعفری:
ابوذر غفارى كه بود و چه كرد و چه شد؟
پاسخ اجمالى اين سه سئوال چنين است:او انسانى بود،دفاع از حيات معقول انسانهاكرد،گردانندگان جامعه روزگارش او را تحمل نكردند و او را از آن جامعه اخراج وتبعيد نمودند.
تاكنون درباره زندگى و زهد و تقوى و عظمت انسانى و اخلاق والاى اين انسانوارسته تحقيقات فراوان و با اهميتى صورت گرفته است.حقيقت اينست كه اينشخصيت كه به تنهايى ميتواند معرف عظمت رسالت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم و جاودانگى دين مقدس اسلام باشد،در رديف اول پيشتازان انسانيت است كه باتحمل مشقتها و رنجهاى فراوان، زندگى را به درود گفت و به پيشگاه خداوند سبحانرهسپار گشت.اين مرد از نظر وارستگى در كمالات روحى و شناخت ارزش حيات وقانون جانهاى مردم ضرب المثل است.
براستى،چه زيبا گفته است مولوى درباره مردانى بزرگ كه در جوامعى كوته بينزندگى مىكنند و گردانندگان مناسب مردم همان جوامع تحمل مردان را ندارند،همانگونه كه نتوانستند وجود رهبر و مربى ابوذر امير المؤمنين عليه السلام را تحمل كنند.
تلفات تاريخ بسيار طولانى ما انسانها،خيلى بيش از آن دردناكتر از آنست كه باشمردن ابوذرها و مالك اشترها و عمار ياسرها تمام شود.و همچنين شرمآورتر از همهآنها شكستى است كه برههاى از تاريخ از عدم تحمل مردى مانند على بن ابيطالب عليهالسلام به خود ديده است.اما بياييد تاريخ را محكوم مطلق ننماييم.زيرا درست است كهطغيانگران خودكامه هزاران مردان انسان شناس و انسان ساز را از جوامع انسانى گرفتند.
ولى آن كشاكشها و گلاويزىها با همه آن تلفات،چهرههاى ملكوتى انسانهايى را براىما ارائه دادند كه مردم پاكدل با ديدن آنها،هرگز تسليم ياس و بدبينى و بىهدفى در زندگى نگشته و نخواهند گشت.
درست است كه پس از رفتن آل اميه و آل ابى العاص و آل مروان به زير خاك تيره،همان جريان طبيعتبر آنان گذشت كه بر اجسام ابوذرها و مالك اشترها و عمار ياسرهاپس از ورود به مغاكهاى خود و همان بادها كه بر روى گورهاى تيره آنان وزيدنگرفته و گذشت،بر فرازهاى اين هميشه زندهها نيز وزيد و رفت.قطرات باران و ديگرحوادث جوى و خاكى بر همه آنان و اينان بيكسان سرازير شد و كار خود را كرد،ولىفرق بىنهايت است ما بين آن مردمى كه ارواح آنان بجهت پرستش ثروت و مقام و جاهمبدل به همان امور جامد گشتند و در همان تحجر يافت و آن ارواح بزرگ كه عشق بهحق و حقيقت جاودانگى آنان را چنان تضمين نمود كه مبدل به جلوهاى از حق وحقيقت گشتند.
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق ثبت است در جريده عالم دوام ما
اينجانب در ساليان گذشته يك رساله مفصلى درباره شخصيت اين انسان ساخته شده مكتب على عليه السلام با تكيه بر منابع معتبر نوشته بودم،متاسفانه در انتقالهاى مكرركتابخانه مفقود شد.در اين هنگام كه مشغول ترجمه و تفسير نهج البلاغه هستم و در اينتاريخ (9 آبانماه 1370) به تفسير كلام امير المؤمنين عليه السلام به ابوذر غفارى كه درموقع تبعيد اين صحابى بسيار جليل القدر فرموده است،مشغول بودم،به تفاسيرنهج البلاغه مراجعه نمودم ديدم تقريبا مناسبترين همه آنها درباره آن قسمت از تاريخابوذر كه به تفسير ما مربوط است، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد معتزلى است كه ازمشاهير علما و فضلاى اهل سنت است، مطالبى را كه در اينجا مىآوريم از شرح مزبوراست كه ملاحظه خواهيد فرمود:
«و بدانكه اكثر صاحبنظران و مؤلفان تاريخ حيات شخصيتها و دانشمندان اخبار وروايت برآنند كه عثمان است كه ابوذر را اولا به شام تبعيد كرد،سپس بنابر شكايتى كهمعاويه از داد و فرياد ابوذر در شام،به عثمان نمود،او را از شام به مدينه آورد و سپس اورا بجهت همان كارى كه در شام مىكرد به ربذه تبعيد نمود.اصل جريان ابوذر از اينطرفاست:هنگامى كه عثمان از اموال بيت المال به مروان بن الحكم و زيد بن ثابت داد ابوذر در ميان مردم و در ميان راهها و جاده ها (باصطلاح امروز خيابانها) اين آيه را با صداى بلند ميخواند: و بشر الكافرين بعذاب اليم (و بشارت بده كافران را به عذابى دردناك) ودنبال اين آيه مباركه،آيه كنز را ميخواند: و الذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونهافى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم (و كسانى كه طلا و نقره را جمع و انباشته مى كنند و آنها را در راه خدا انفاق نمىنمايند، آنان را به عذابى دردناكبشارت بده) اين جريان ابوذر را چند بار به عثمان گزارش دادند و او سكوت كرده بود.
سپس عثمان يكى از غلامان خود را فرستاد كه به او بگويد:از آن سخنانى كه بگوشعثمان رسيده است،خوددارى كند. ابوذر به آن غلام گفت:آيا عثمان مرا از خواندن كتاب خدا و عيبگيرى از كسى كه امرخدا را ترك مىكند نهى مىكند؟!پس سوگند بخدا،رضايتخدا را با غضب عثمانجلب كنم،براى من محبوبتر و بهتر است از اينكه خدا را با راضى ساختن عثمان به غضبدر آورم.
اين پاسخ ابوذر عثمان را غضبناك نموده و آن را در دل گرفت و صبر كرد و از اظهارآن يا ترتيب اثر به آن خوددارى نمود.تا اينكه عثمان روزى در حالى كه جمعى از مردمدور او نشسته بودند.گفت:آيا جايز-است كه امام از مال (بيت المال) قرضى بر دارد،والاحبار گفت: مانعى ندارد.ابوذر در پاسخ او گفت:اى پسر دو يهودى،دين ما را تو به ماتعليم مىدهى!عثمان به ابوذر گفت:مرا زياد اذيت مىكنى و عيبجويى تو درباره ياران منبسيار است،برو به شام.و او را به شام تبعيد كرد.ابوذر در شام كارهاى زيادى از معاويه رامنكر مىگشت.روزى معاويه سيصد دينار به وى فرستاد،ابوذر به فرستاده معاويه گفت:
اگر اين وجه از سهم اختصاصى خودم باشد كه امسال مرا از آن محروم ساختهايد،مىگيرم،و اگر هديهاى[الخاصى]باشد،من نيازى بآن ندارم.در آن دوران بود كه معاويهكاخ سبز[مشهور] خود را در شام بنا كرد،ابوذر به معاويه گفت:اگر اين كاخ را از مال خداساختهاى،خيانت است، اگر از مال خودت بنا كردهاى اسراف است.ابوذر در شاممىگفت:سوگند به خدا،كارهايى دارد صورت مىگيرد كه من آنها را نميشناسم[ازديدگاه اسلام صحيح نيست]سوگند به خدا،آن كارها نه در كتاب خداست و نه در سنتپيامبر او صلى الله عليه و آله و سلم.و سوگند به خدا، من مىبينم كه حق خاموش مىگرددو باطل احيا،و راستگو تكذيب ميشود.تقديم مىكنند كسانى را كه تقوى ندارند،واشخاص صالح را مىبينم كه مورد بىاعتنايى و تحقير قرار مىگيرد.حبيب بن مسلمة الفهرى بهمعاويه گفت:«ابوذر شام را عليه تو خواهد شوراند مردم شام را درياب اگر نيازى بآنهادارى.ابوذر عثمان جاحظ در كتاب«السفيانية»از جلام بن جندل غفارى نقل كرده است:كهمن در قنسرين و عواصم مزدور معاويه بودم.روزى نزد معاويه آمده و از وضع كار خودمىپرسيدم ناگهان فريادى را از در خانه معاويه شنيدم كه مىگفت: قطار[شترها]آمد وبازى از آتش براى شما آورده است.خداوندا،لعنت كن كسانى را كه امر به معروفمىكنند خود آن را ترك مىكنند.خداوندا،لعنت كسانى را كه منكر نهى مىكنند و خودمرتكب آن ميشوند،معاويه از اين فرياد مضطرب گشته و رنگش تغيير كرد و بمن گفت: اى جلام آيا اين فرياد كننده را ميشناسى؟گفتم:نه،نميشناسم.معاويه گفت:كيست آنكه عذر جندب بن جناده (ابوذر) را در كارى كه پيش گرفته است،براى من بياورد؟او هر روزمىآيد و نزديك در كاخ ما آنچه را كه شنيدى فرياد مىزند.سپس معاويه گفت:ابوذر راپيش من بياوريد،عدهاى ابوذر را[در حاليكه او را مىراندند]وارد جايگاه معاويهنمودند،ابوذر در مقابل معاويه ايستاد معاويه به او گفت:اى دشمن خدا او رسول خدا،هر روز بسوى ما مىآيى و مىگويى آنچه كه ميخواهى بدان.اگر من ميخواستم كسى را ازياران محمد[صلى الله عليه و آله و سلم]بدون اجازه امير المؤمنين عثمان بكشم،ترامىكشتم.ولى من درباره تو از وى اجازه خواهم گرفت.جلام مىگويد دوست داشتم كهابوذر را كه مردى از قوم من (قبيله غفار) بود ببينم.بطرف او متوجه شدم و او را ديدممردى بود گندمگون و كم گوشت (لاغر) و گونههايش تو رفته و خميدگى در پشتداشت،پس رو به معاويه كرد و گفت:دشمن خدا و رسولخدا من نيستم بلكه تو و پدر تودشمنان خدا و رسول او هستيد،اسلام را اظهار كرديد و در درونتان كفر را پنهان ساختيد. رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم چند بار ترا نفرين فرمود كه:از غذا سير نشوى و ازپيامبر شنيدم كه فرمود:«در آنهنگام كه زمامدارى امت من به دست كسى بيفتد كه سياهىچشمش بزرگ و گلويش گشاد باشد-كسى كه هر چه بخورد سير نميشود»بايد امت من ازاو برحذر باشد.»معاويه گفت:من آن مرد كه تو ميگويى نيستم.ابوذر گفت:تويى همانمرد،رسولخدا صلى الله عليه و آله اين خبر را بمن داده است.و من از آن حضرتشنيدهام كه ميفرمود: «خداوندا،لعنت كن او را و او را اسير مكن مگر با خاك»و از آنحضرت شنيدم فرمود:اسافل اعضاى معاويه در آتش است.معاويه خنديد و دستور دادابوذر را زندانى كردند،و گزارشى درباره ابوذر به عثمان نوشت.عثمان در پاسخ وى چنيننوشت:جندب (ابوذر) را سوار بر مركبى كن و به نزد من بفرست.معاويه او را بوسيله كسىفرستاد كه شب و روز او را در راه حركت ميداد و او را بر شترى پير و لاغر كه جز سواركرده بود.بطوريكه وقتى ابوذر به مدينه رسيد گوشت رانهايش از بين رفته بود.وقتى كه بهمدينه رسيد،عثمان به او پيام فرستاد به هر سرزمينى كه مىخواهى برو.ابوذر گفت:به مكهمىروم.عثمان گفت:نه؟گفتبه بيت المقدس؟عثمان گفت:نه!گفتبيكى از دو كشور(مصر يا عراق) عثمان گفت:نه!بلكه ترا به ربذه مىفرستم.و او را به ربذه تبعيد نمود و درآن محل بود تا از اين دنيا رختبربست. آرى،چنين است داستان هر انسانى كه خبر از جان آدمى و شرف و كرامت آنداشته و بخواهد آن ارزش را بجاى بياورد.در روزگار گذشته در يكى از تواريخ چنينخواندهام كه در آنهنگام كه آخرين روز از زندگانى ابوذر بآخرين ساعات خود نزديكمىگشت،دگرگونى حال او كه خبر از رهسپار شدن به بارگاه الهى مىداد،زن يا دخترشكه در آن بيابان يگانه دمسازش بود،بناى ناله و زارى گذاشت و اضطراب به وى مسلطگشت.ابوذر پرسيد:وحشت و اضطراب براى چيست؟پاسخ داد:تو در اين بيابان و دراين موقع از دنيا مىروى.من تنها چه كنم!ابوذر گفت:هيچ ترس و واهمهاى به خود راهمده،سپس اشاره كرد به جادهاى كه تا حدودى دور از جايگاه آنها بود و گفتبرو بر سرآن جاده،بهمين زودى كاروانى از آنجا بطرف مدينه عبور خواهند كرد.بآنها بگو:يكىاز ياران پيامبر[يا يكى از مسلمانان]در اينجا از دنيا رفته است.آنان مىآيند و مرا غسلميدهند و كفن مىكنند و بر من نماز مىخوانند و دفن مىكنند و ترا نيز به مدينه و بهدودمانت مىرسانند.[ابوذر در آخر سخنانش مطلبى گفته است كه ميتواند زير بناىزندگى اجتماعى جامع اسلامى را از نظر اقتصادى بيان نمايد.]ابوذر چنين گفت:من دراين لحظات آخرين كه آنها را سپرى مىكنم،از مال دنيا يك گوسفند دارم، وقتى كه آنكاروان ببالين من آمدند.پيش از آنكه دستبه انجام تكاليف خود درباره من بزنند، بگو:اين گوسفند را ذبح نموده و از گوشت او استفاده كنند و براى من مجانى كار نكنند.
اگر اين جمله ابوذر نتواند اهميت كار انسانى و ارزش آن را در جامعه اسلامى بيان نمايد،چه جملهاى و كدام دستورى اين حقيقتبا اهميت را ميتواند مطرح نمايد؟
خورشيد جان ابوذر درست در همان لحظاتى كه آفتاب در حال غروب و وداع باابوذر بود، بامداد ابديت او را اعلان مىنمود.برخيز،شب تاريك زندگى با خفاشان ضدنور به پايان رسيده است،تو كه هميشه مىگفتى: نه شبم،نه شب پرستم كه حديثخواب گويم چو غلام آفتابم همه ز آفتاب گويم
بعد از اين ديگر جانهاى تيره و تار انسان نماها مزاحم تو نخواهند بود،ديگر اين مادهزدگان دنياپرستسراغ ترا نخواهند گرفت. ديگر اى انسان راستين و راستگو دلت از تماشاى انسانهاى دروغين و دروغگومجروح نخواهد گشت،و بار سنگين كاخهاى سر به فلك كشيده با آن انسانهاىبىوجدان كه در درون خود جاى داده است از پايت در نخواهد آورد.صداى دلخراشمگسهاى دور شيرينى خودكامگان دورانت،گوشهايت را نخواهد آزرد،چند صباحىديگر نمىگذرد اى عاشق كمال و كمال يافتگان،كه فرشتگان الهى به سراغت آيند و جانزجر ديده ترا از اين تيره خاكدان برداشته و رهسپار محفل روحانيان عالم ملكوتخواهند گشت. اى انسان بزرگ چرا انسانيت در مرگ تو ننشيند و در اندوه تو نالهها سر ندهد،درحاليكه پيش از آنكه گذشت زمان روزگار عمر ترا بگذراند و ترا به زير خاك تحويلدهد-تا در آنجا طبيعت گوشت و پوست و خون و هر آنچه را كه به تو داده بود باز پسبگيرد-خودكامگان گوشت و پوست ترا در پشت مركبهاى عمر بىجهاز از اين ديار به آن ديار و از اين شهر به آن شهر از بين بردند و براى ابد آبروى خود را ريختند.