ابوذر غفاری که بود و چه کرد و چه شد؟
::: در حال بارگیری لطفا صبر کنید :::
ابوذر غفاری که بود و چه کرد و چه شد؟
www.rozex.rozblog.com
نام کاربری : پسورد : یا عضویت | رمز عبور را فراموش کردم

صفحه اصلیشخصیت های مهم اسلامی::.ابوذر غفاری که بود و چه کرد و چه شد؟

تعداد بازدید : 555
نویسنده پیام
faateme313 آفلاین
کاربر فعال::.

ارسال‌ها : 174
عضويت : 13 /4 /1391
تشکر ها: 143
تشکر شده : 77
ابوذر غفاری که بود و چه کرد و چه شد؟

شخصیت ابوذر غفاری در خطبه 130 نهج البلاغه:

شرحی از علامه محمد تقی جعفری:

ابوذر غفارى كه بود و چه كرد و چه شد؟

پاسخ اجمالى اين سه سئوال چنين است:او انسانى بود،دفاع از حيات معقول انسانهاكرد،گردانندگان جامعه روزگارش او را تحمل نكردند و او را از آن جامعه اخراج وتبعيد نمودند.

تاكنون درباره زندگى و زهد و تقوى و عظمت انسانى و اخلاق والاى اين انسان‏وارسته تحقيقات فراوان و با اهميتى صورت گرفته است.حقيقت اينست كه اين‏شخصيت كه به تنهايى ميتواند معرف عظمت رسالت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم و جاودانگى دين مقدس اسلام باشد،در رديف اول پيشتازان انسانيت است كه باتحمل مشقت‏ها و رنجهاى فراوان، زندگى را به درود گفت و به پيشگاه خداوند سبحان‏رهسپار گشت.اين مرد از نظر وارستگى در كمالات روحى و شناخت ارزش حيات وقانون جانهاى مردم ضرب المثل است.

براستى،چه زيبا گفته است مولوى درباره مردانى بزرگ كه در جوامعى كوته بين‏زندگى مى‏كنند و گردانندگان مناسب مردم همان جوامع تحمل مردان را ندارند،همانگونه كه نتوانستند وجود رهبر و مربى ابوذر امير المؤمنين عليه السلام را تحمل كنند.

تلفات تاريخ بسيار طولانى ما انسانها،خيلى بيش از آن دردناك‏تر از آنست كه باشمردن ابوذرها و مالك اشترها و عمار ياسرها تمام شود.و همچنين شرم‏آورتر از همه‏آن‏ها شكستى است كه برهه‏اى از تاريخ از عدم تحمل مردى مانند على بن ابيطالب عليه‏السلام به خود ديده است.اما بياييد تاريخ را محكوم مطلق ننماييم.زيرا درست است كه‏طغيانگران خودكامه هزاران مردان انسان شناس و انسان ساز را از جوامع انسانى گرفتند.

ولى آن كشاكش‏ها و گلاويزى‏ها با همه آن تلفات،چهره‏هاى ملكوتى انسانهايى را براى‏ما ارائه دادند كه مردم پاكدل با ديدن آنها،هرگز تسليم ياس و بدبينى و بى‏هدفى در زندگى نگشته و نخواهند گشت.

درست است كه پس از رفتن آل اميه و آل ابى العاص و آل مروان به زير خاك تيره،همان جريان طبيعت‏بر آنان گذشت كه بر اجسام ابوذرها و مالك اشترها و عمار ياسرهاپس از ورود به مغاك‏هاى خود و همان بادها كه بر روى گورهاى تيره آنان وزيدن‏گرفته و گذشت،بر فرازهاى اين هميشه زنده‏ها نيز وزيد و رفت.قطرات باران و ديگرحوادث جوى و خاكى بر همه آنان و اينان بيكسان سرازير شد و كار خود را كرد،ولى‏فرق بى‏نهايت است ما بين آن مردمى كه ارواح آنان بجهت پرستش ثروت و مقام و جاه‏مبدل به همان امور جامد گشتند و در همان تحجر يافت و آن ارواح بزرگ كه عشق به‏حق و حقيقت جاودانگى آنان را چنان تضمين نمود كه مبدل به جلوه‏اى از حق وحقيقت گشتند.

هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق ثبت است در جريده عالم دوام ما

اينجانب در ساليان گذشته يك رساله مفصلى درباره شخصيت اين انسان ساخته شده‏ مكتب على عليه السلام با تكيه بر منابع معتبر نوشته بودم،متاسفانه در انتقال‏هاى مكرركتابخانه مفقود شد.در اين هنگام كه مشغول ترجمه و تفسير نهج البلاغه هستم و در اين‏تاريخ (9 آبانماه 1370) به تفسير كلام امير المؤمنين عليه السلام به ابوذر غفارى كه درموقع تبعيد اين صحابى بسيار جليل القدر فرموده است،مشغول بودم،به تفاسيرنهج البلاغه مراجعه نمودم ديدم تقريبا مناسب‏ترين همه آنها درباره آن قسمت از تاريخ‏ابوذر كه به تفسير ما مربوط است، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد معتزلى است كه ازمشاهير علما و فضلاى اهل سنت است، مطالبى را كه در اينجا مى‏آوريم از شرح مزبوراست كه ملاحظه خواهيد فرمود:

«و بدانكه اكثر صاحبنظران و مؤلفان تاريخ حيات شخصيت‏ها و دانشمندان اخبار وروايت‏ برآنند كه عثمان است كه ابوذر را اولا به شام تبعيد كرد،سپس بنابر شكايتى كه‏معاويه از داد و فرياد ابوذر در شام،به عثمان نمود،او را از شام به مدينه آورد و سپس اورا بجهت همان كارى كه در شام مى‏كرد به ربذه تبعيد نمود.اصل جريان ابوذر از اينطرف‏است:هنگامى كه عثمان از اموال بيت المال به مروان بن الحكم و زيد بن ثابت داد ابوذر در ميان مردم و در ميان راه‏ها و جاده ‏ها (باصطلاح امروز خيابانها) اين آيه را با صداى بلند ميخواند: و بشر الكافرين بعذاب اليم (و بشارت بده كافران را به عذابى دردناك) ودنبال اين آيه مباركه،آيه كنز را ميخواند: و الذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونهافى سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم (و كسانى كه طلا و نقره را جمع و انباشته‏ مى‏ كنند و آنها را در راه خدا انفاق نمى‏نمايند، آنان را به عذابى دردناك‏بشارت بده) اين جريان ابوذر را چند بار به عثمان گزارش دادند و او سكوت كرده بود.

سپس عثمان يكى از غلامان خود را فرستاد كه به او بگويد:از آن سخنانى كه بگوش‏عثمان رسيده است،خوددارى كند. ابوذر به آن غلام گفت:آيا عثمان مرا از خواندن كتاب خدا و عيب‏گيرى از كسى كه امرخدا را ترك مى‏كند نهى مى‏كند؟!پس سوگند بخدا،رضايت‏خدا را با غضب عثمان‏جلب كنم،براى من محبوبتر و بهتر است از اينكه خدا را با راضى ساختن عثمان به غضب‏در آورم.

اين پاسخ ابوذر عثمان را غضبناك نموده و آن را در دل گرفت و صبر كرد و از اظهارآن يا ترتيب اثر به آن خوددارى نمود.تا اينكه عثمان روزى در حالى كه جمعى از مردم‏دور او نشسته بودند.گفت:آيا جايز-است كه امام از مال (بيت المال) قرضى بر دارد،والاحبار گفت: مانعى ندارد.ابوذر در پاسخ او گفت:اى پسر دو يهودى،دين ما را تو به ماتعليم مى‏دهى!عثمان به ابوذر گفت:مرا زياد اذيت مى‏كنى و عيبجويى تو درباره ياران من‏بسيار است،برو به شام.و او را به شام تبعيد كرد.ابوذر در شام كارهاى زيادى از معاويه رامنكر مى‏گشت.روزى معاويه سيصد دينار به وى فرستاد،ابوذر به فرستاده معاويه گفت:

اگر اين وجه از سهم اختصاصى خودم باشد كه امسال مرا از آن محروم ساخته‏ايد،مى‏گيرم،و اگر هديه‏اى[الخاصى]باشد،من نيازى بآن ندارم.در آن دوران بود كه معاويه‏كاخ سبز[مشهور] خود را در شام بنا كرد،ابوذر به معاويه گفت:اگر اين كاخ را از مال خداساخته‏اى،خيانت است، اگر از مال خودت بنا كرده‏اى اسراف است.ابوذر در شام‏مى‏گفت:سوگند به خدا،كارهايى دارد صورت مى‏گيرد كه من آنها را نميشناسم[ازديدگاه اسلام صحيح نيست]سوگند به خدا،آن كارها نه در كتاب خداست و نه در سنت‏پيامبر او صلى الله عليه و آله و سلم.و سوگند به خدا، من مى‏بينم كه حق خاموش مى‏گرددو باطل احيا،و راستگو تكذيب ميشود.تقديم مى‏كنند كسانى را كه تقوى ندارند،واشخاص صالح را مى‏بينم كه مورد بى‏اعتنايى و تحقير قرار مى‏گيرد.حبيب بن مسلمة الفهرى به‏معاويه گفت:«ابوذر شام را عليه تو خواهد شوراند مردم شام را درياب اگر نيازى بآنهادارى.ابوذر عثمان جاحظ در كتاب‏«السفيانية‏»از جلام بن جندل غفارى نقل كرده است:كه‏من در قنسرين و عواصم مزدور معاويه بودم.روزى نزد معاويه آمده و از وضع كار خودمى‏پرسيدم ناگهان فريادى را از در خانه معاويه شنيدم كه مى‏گفت: قطار[شترها]آمد وبازى از آتش براى شما آورده است.خداوندا،لعنت كن كسانى را كه امر به معروف‏مى‏كنند خود آن را ترك مى‏كنند.خداوندا،لعنت كسانى را كه منكر نهى مى‏كنند و خودمرتكب آن ميشوند،معاويه از اين فرياد مضطرب گشته و رنگش تغيير كرد و بمن گفت: اى جلام آيا اين فرياد كننده را ميشناسى؟گفتم:نه،نميشناسم.معاويه گفت:كيست آنكه عذر جندب بن جناده (ابوذر) را در كارى كه پيش گرفته است،براى من بياورد؟او هر روزمى‏آيد و نزديك در كاخ ما آنچه را كه شنيدى فرياد مى‏زند.سپس معاويه گفت:ابوذر راپيش من بياوريد،عده‏اى ابوذر را[در حاليكه او را مى‏راندند]وارد جايگاه معاويه‏نمودند،ابوذر در مقابل معاويه ايستاد معاويه به او گفت:اى دشمن خدا او رسول خدا،هر روز بسوى ما مى‏آيى و مى‏گويى آنچه كه ميخواهى بدان.اگر من ميخواستم كسى را ازياران محمد[صلى الله عليه و آله و سلم]بدون اجازه امير المؤمنين عثمان بكشم،ترامى‏كشتم.ولى من درباره تو از وى اجازه خواهم گرفت.جلام مى‏گويد دوست داشتم كه‏ابوذر را كه مردى از قوم من (قبيله غفار) بود ببينم.بطرف او متوجه شدم و او را ديدم‏مردى بود گندمگون و كم گوشت (لاغر) و گونه‏هايش تو رفته و خميدگى در پشت‏داشت،پس رو به معاويه كرد و گفت:دشمن خدا و رسولخدا من نيستم بلكه تو و پدر تودشمنان خدا و رسول او هستيد،اسلام را اظهار كرديد و در درونتان كفر را پنهان ساختيد. رسولخدا صلى الله عليه و آله و سلم چند بار ترا نفرين فرمود كه:از غذا سير نشوى و ازپيامبر شنيدم كه فرمود:«در آنهنگام كه زمامدارى امت من به دست كسى بيفتد كه سياهى‏چشمش بزرگ و گلويش گشاد باشد-كسى كه هر چه بخورد سير نميشود»بايد امت من ازاو برحذر باشد.»معاويه گفت:من آن مرد كه تو ميگويى نيستم.ابوذر گفت:تويى همان‏مرد،رسولخدا صلى الله عليه و آله اين خبر را بمن داده است.و من از آن حضرت‏شنيده‏ام كه ميفرمود: «خداوندا،لعنت كن او را و او را اسير مكن مگر با خاك‏»و از آن‏حضرت شنيدم فرمود:اسافل اعضاى معاويه در آتش است.معاويه خنديد و دستور دادابوذر را زندانى كردند،و گزارشى درباره ابوذر به عثمان نوشت.عثمان در پاسخ وى چنين‏نوشت:جندب (ابوذر) را سوار بر مركبى كن و به نزد من بفرست.معاويه او را بوسيله كسى‏فرستاد كه شب و روز او را در راه حركت ميداد و او را بر شترى پير و لاغر كه جز سواركرده بود.بطوريكه وقتى ابوذر به مدينه رسيد گوشت ران‏هايش از بين رفته بود.وقتى كه به‏مدينه رسيد،عثمان به او پيام فرستاد به هر سرزمينى كه مى‏خواهى برو.ابوذر گفت:به مكه‏مى‏روم.عثمان گفت:نه؟گفت‏به بيت المقدس؟عثمان گفت:نه!گفت‏بيكى از دو كشور(مصر يا عراق) عثمان گفت:نه!بلكه ترا به ربذه مى‏فرستم.و او را به ربذه تبعيد نمود و درآن محل بود تا از اين دنيا رخت‏بربست. آرى،چنين است داستان هر انسانى كه خبر از جان آدمى و شرف و كرامت آن‏داشته و بخواهد آن ارزش را بجاى بياورد.در روزگار گذشته در يكى از تواريخ چنين‏خوانده‏ام كه در آنهنگام كه آخرين روز از زندگانى ابوذر بآخرين ساعات خود نزديك‏مى‏گشت،دگرگونى حال او كه خبر از رهسپار شدن به بارگاه الهى مى‏داد،زن يا دخترش‏كه در آن بيابان يگانه دمسازش بود،بناى ناله و زارى گذاشت و اضطراب به وى مسلطگشت.ابوذر پرسيد:وحشت و اضطراب براى چيست؟پاسخ داد:تو در اين بيابان و دراين موقع از دنيا مى‏روى.من تنها چه كنم!ابوذر گفت:هيچ ترس و واهمه‏اى به خود راه‏مده،سپس اشاره كرد به جاده‏اى كه تا حدودى دور از جايگاه آنها بود و گفت‏برو بر سرآن جاده،بهمين زودى كاروانى از آنجا بطرف مدينه عبور خواهند كرد.بآنها بگو:يكى‏از ياران پيامبر[يا يكى از مسلمانان]در اينجا از دنيا رفته است.آنان مى‏آيند و مرا غسل‏ميدهند و كفن مى‏كنند و بر من نماز مى‏خوانند و دفن مى‏كنند و ترا نيز به مدينه و به‏دودمانت مى‏رسانند.[ابوذر در آخر سخنانش مطلبى گفته است كه ميتواند زير بناى‏زندگى اجتماعى جامع اسلامى را از نظر اقتصادى بيان نمايد.]ابوذر چنين گفت:من دراين لحظات آخرين كه آنها را سپرى مى‏كنم،از مال دنيا يك گوسفند دارم، وقتى كه آن‏كاروان ببالين من آمدند.پيش از آنكه دست‏به انجام تكاليف خود درباره من بزنند، بگو:اين گوسفند را ذبح نموده و از گوشت او استفاده كنند و براى من مجانى كار نكنند.

اگر اين جمله ابوذر نتواند اهميت كار انسانى و ارزش آن را در جامعه اسلامى بيان نمايد،چه جمله‏اى و كدام دستورى اين حقيقت‏با اهميت را ميتواند مطرح نمايد؟

خورشيد جان ابوذر درست در همان لحظاتى كه آفتاب در حال غروب و وداع باابوذر بود، بامداد ابديت او را اعلان مى‏نمود.برخيز،شب تاريك زندگى با خفاشان ضدنور به پايان رسيده است،تو كه هميشه مى‏گفتى: نه شبم،نه شب پرستم كه حديث‏خواب گويم چو غلام آفتابم همه ز آفتاب گويم

بعد از اين ديگر جانهاى تيره و تار انسان نماها مزاحم تو نخواهند بود،ديگر اين ماده‏زدگان دنياپرست‏سراغ ترا نخواهند گرفت. ديگر اى انسان راستين و راستگو دلت از تماشاى انسانهاى دروغين و دروغگومجروح نخواهد گشت،و بار سنگين كاخهاى سر به فلك كشيده با آن انسانهاى‏بى‏وجدان كه در درون خود جاى داده است از پايت در نخواهد آورد.صداى دلخراش‏مگسهاى دور شيرينى خودكامگان دورانت،گوشهايت را نخواهد آزرد،چند صباحى‏ديگر نمى‏گذرد اى عاشق كمال و كمال يافتگان،كه فرشتگان الهى به سراغت آيند و جان‏زجر ديده ترا از اين تيره خاكدان برداشته و رهسپار محفل روحانيان عالم ملكوت‏خواهند گشت. اى انسان بزرگ چرا انسانيت در مرگ تو ننشيند و در اندوه تو ناله‏ها سر ندهد،درحاليكه پيش از آنكه گذشت زمان روزگار عمر ترا بگذراند و ترا به زير خاك تحويل‏دهد-تا در آنجا طبيعت گوشت و پوست و خون و هر آنچه را كه به تو داده بود باز پس‏بگيرد-خودكامگان گوشت و پوست ترا در پشت مركب‏هاى عمر بى‏جهاز از اين ديار به آن ديار و از اين شهر به آن شهر از بين بردند و براى ابد آبروى خود را ريختند.


امضای کاربر :
دوشنبه 09 مرداد 1391 - 01:16
وب کاربر ارسال پیام نقل قول تشکر گزارش

تمامي حقوق محفوظ است . طراح قالبــــ : روزیکســــ